ترس و لرز: نسخه خطي

صديقه مرادي
sofymoradi@yahoo.com



” ترس و لرز: نسخه خطي“


مي پرسم:” مامان, دعاي مجير رو تو كدوم مفاتيح ميشه پيدا كرد؟“
اين چيه؟! ريا؟ خودشيريني؟ نُچ! اين فقط يه دلداري و دلخوشي دادن به مادريه كه فكر ميكنه بچه هاش خيلي دارن از دين و مذهب و خدا فاصله مي گيرن! حالا يا اشتباه ميكنه يا نميكنه ولي اين اتفاقاً خيلي هم كار خوبي بود.شايد از اين درد مي كشه ولي من كمكي نميكنم. كمك نيست, دلخوشيه, سخت ميشه به ديگران كمك كرد.
از كنارم رد ميشه, ميره طرف كمدش تا جورابهاشو بپوشه. ميگه:”الان مي يام بهت ميدم.“ ــ ”نه, لازم نيست, فقط بگو تو كدوم مفاتيح ميشه پيداش كرد؟“ آثار تعجب و يه جور خوشحالي قلبي رو تو چهره ش -بدون اينكه لبخند بزنه يا خطوط صورتش تغييركنه- ميشه فهميد. صبح به بابا چي مي گفت؟!” سحر به بابا گفتي كه بايد نيمه ي ماه بخونيمش؟“ ــ بعضي ماه, اولار نيمه ماه ديگه! ــ بعضي ماه؟! ــ بعضي...بيضي.. ــ آهان وقتي ماه بيضي(يا كره؟!) ميشه. ــ آره همون موقع! هنوز تو تلفظ بعضي كلمات فارسي مشكل داره. بعد شروع ميكنه به موعظه:” مگه آدم چقدر از اين ماهها و اوقات مبارك گيرش مي ياد! نبايد اين روزها رو از دست داد.دعا بخونيد, قرآن بخونيد. معنياشو بخونيد, ببينيد چقدر قشنگه...“
داره ميره جلسه قرآن. تا اون نره جلسه رو شروع نميكنن. خيلي دوست داشت بچه هاش ـ و بخصوص دخترهاش ـ هم مثل خودش بشن. ولي ديگه اصرار گذشته رو نمي كنه كه ما رو با خودش جايي ببره!
”تسبيحم رو نديدي؟“ ” چرا, اينجاست.“ بهش ميدم. داره مي ره. مي گم:” نگفتي تو كدوم مفاتيحه!“ چرا پافشاري كردم؟ ــ”آهان! بيا ايناها!“ شايد واسه اينكه مي خواستم دلشو قرص كنم از اينكه ميخونم. ورق ميزنه: ” ايناها, اين دعاي يستشيرِ... “ و چند صفحه بعد:” اينم دعاي مجيرِ. اول معنياش رو بخون. اول اونا رو بخون كه روشن بشي.“ بعد رفت.
مفاتيح رو گذاشتم كنارم. خودكار و كاغذ برداشتم كه بنويسم. يه آهنگ خالي گذاشتم. درِ خودكارو گذاشتم بين صفحات و مفاتيح رو بستم.اما بيشتر از اينكه بنويسم, فكر مي كردم. به همه چي وهيچ چي! آهنگ قشنگي بود. يه كم حس گرفتم. ولي بدنم درد ميكرد. بعد از سحر نخوابيده بودم و من هر وقت از خوابم مي زنم, بدن درد ميگيرم. خصوصاً پاهام درد مي گيره. بيدار مونده بودم و كتابي رو كه خودمو مجبور به خوندنش كرده بودم رو ميخوندم. توي صفحات اولش سرم گيج رفته بود. احساس مي كردم ديوونه ميشم اگه كتاب رو تا آخر بخونم. ولي الان وسطهاش رسيده بودم و دوست داشتم تمومش كنم. بازم نه اينكه ازش خوشم بياد, از روي كنجكاوي. پر از اصطلاحات بامزه و بي ادبانه! بود. مترجمش خيلي با حال ترجمه ش كرده بود. قديمي بود. اصلاً شايد اين بابا الان زنده نباشه. برام مهم بود؟! مطمئن نبودم ولي احساس ميكردم كه هست. گاهي اين فكرها زياد مي ياد سراغم. مثلاً اون شب كه واسه افطار مامانو راضي كرده بودم بيرون بمونم, با حال خوشي كه داشتم به اين فكر ميكردم كه چند نفر ممكنه تو وضعيت من باشن و از اين فكر كه احتمالش كمه كسي تو همچين وضعيتي باشه و اين همه هم حال كنه! مغرور ميشدم و به خودم افتخار مي كردم كه اينقدر متفاوتم. تفاوت! خوره ذهني منه!اصلاً مطمئن نيستم آدم متفاوت توي دنيا وجود داشته باشه! ولي ميدونم كه داره. وگرنه چطوريه كه بعضي ها برام اينقدر جالبن! براي من آدمهايي جالبن كه مثل بقيه نيستن و يا اگه هستن, به شيوه خاص خودشون مثل بقيه ان! و فقط نه آدمها, خدا هم يكي از اوناييه كه به خاطر تفاوتاش برام جالبه!
دوباره ياد كتابه اوفتادم. دوست داشتم نويسنده اش زنده بود و مي تونستم بهش بگم:”آقاي....! تعريف خوبي از زنها داديد! اين جوري خيلي راحت ميشه همشونو(هممونو) با خاك انداز جمع كرد, انداخت سطل آشغال!“ به نظرم كتابه براي مردها بود. نه! كتابه براي جامعه نوشته شده بود و فقط بدبختي اينجا بود كه به نظر اونها آدمهاي اين جامعه فقط متشكل از مردها بودند! زن هم, توش, شيء بود مثل پلاستيك! مثل كرم خوشبويي كه به صورتت ميزني ويا حمام آفتابي كه مي گيري و عجيب لذتي مي بري! داشتم فكر مي كردم كه شايد تو ايالت اونها(نميگم دهشون!) اوضاع اينطوريه(واقعاً,فقط؟!) و به هر حال افكار من فرياد انزجاري بودند كه توي هيچ جاي دنيا بلند بلند نمي تونستن فكر بشن! و بعد به ياد خدا افتادم كه چقدر مي تونه دورو و متناقض باشه!
واي كه چقدر دوست داشتم توي رختخواب بمونم. ولي ماما از,از صبح تا كله ظهر تو رختخواب بودن بدش مي ياد و من هم مواظبم كه خيلي كم با هم برخورد داشته باشيم تا بهم گير نده! يه دفعه ياد اين شعرِ اوفتادم:” و از چراغ هاي قرمز و سبز عبور مي كنيم و در دل شب به راه مي افتيم...“ واسه كيه؟! يادم نبود. مهم هم نبود. اما احساس كردم كه تمام وضع منو به خوبي نشون ميده. كاش شب بود و يه ماشين داشتم! گاهي وقعاً دوست دارم جاي نمادها و استعاره ها باشم....
مفاتيح رو باز كردم. ورق زدم. ”...تويي, اي پروردگار من, مرجع شكوه هاي خلق...“ حاليم نشد, قفل كردم. ”مرجع شكوه هاي خلق“ ياد همون كتابه اوفتادم و اون پسره كه اصرار داشت بگه كه خدا رو قبول نداره و فكر مي كرد اون حالت و احساس خوبي كه توي كوهستان, وقتي تنها اسكي ميكرد, پيدا كرده, بيانگر وجود چيزي جز خداست, وراي خداست و تعجب مي كرد كه چرا مردم هنوز خدا رو قبول دارن! ولي اون بيچاره نمي فهميد كه خدا براي هر كي خاص خودشه. خدا فقط يه اسمه. احساسيه, مثل همون احساس خودش كه هر كي تو زندگيش پيدا ميكنه. و آخرش هم همه ـ حتي همين آدماي به قول خودشون بي خدا!ـ هر چي شكايت و ناله دارن, فقط مخاطبشون يكيه! و باور كنيد كه اين عين حقيقته! آخرش هم خدا رو عشقه!
مفاتيح رو گرفتم دستم ولي باز هم تمام مشكلم ترديد و شك عجيبي بود كه داشتم و با خودم فكر مي كردم كه چقدر راحت همه چي رو حلاجي مي كنم! بدون اطمينان. ما آدمها رو تو عجب پارادوكس عجيبي زنداني كردن. داريم تو چه اقيانوس عميقي دست و پا مي زنيم و اونم با چه ترس و لرزي!
پايان.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30971< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي